گفتمش آرام جانی؟
گفت نه
گفتمش شیرین زبانی؟
گفت نه
گفتمش نامهربانی؟
گفت نه
میشود یک دم بمانی؟
گفت نه
دیگری از پسی آمد و دل بدو داد در
مات و مبهوت خیالم را در به در
گفتم ای نامهربان، رسم مروت اینست
خندید و گفت زندگی پیش تو ننگین است
اشک از چشمانم از هر سو روانه
وای، وای، وای بر این زمانه
درنگی کرد و باز پیشه ی رفتن گرفت
دل چرکینم، لحظه ای جانی گرفت
گویی هنوز عاشق است، آری
شد امید از جان و تنم جاری
گفتم ای جانان من، برگرد سوی یار
گفت حرف عاشقی دیگر نیار
گفتم پس درنگت از چه بود
گفت گفته ای پیش دلم بگرفته بود
گفتم بگشا در این گنجینه را
امیدی بده این دل دیوانه را
گفت باید کمی برای عاشقی مرد بود
عاشق اما سنگین و کمی سرد بود
نباید هر دم ندایه عاشقی سر دهی
یا که اینگونه دیوانه وار دل دهی
دنیا پیش چشمانم تیره و تار
کجاست این آسمان را دادار
بگذشت به آنی صباحی چند
روزی دیدمش بی شادی و لبخند
گفت کجایی ای عزیز جانم
میخواهم زین پس با تو بمانم
غرق در خوبی هایت بودم و بی خبر
مردانگی اینست و آن هست سر
گفتمش دیر آمدی، میدانی؟
دل بسته ام به دیگر هم زبانی
هق هق کنان سوی رفتن گرفت
گویی خیال مردن سر گرفت
او تنها ماند و من نیز هم
عشق دوم دروغی بود مبهم